آدرينا شريفآدرينا شريف، تا این لحظه: 14 سال و 15 روز سن داره

آدرينا يعني عشق مامان و بابا

- قصه - پارت 5 عروسیمون مبارک

٢٦/٠٦/٨٢ عجب روز زیبایی بود ، حاضرم نصفه عمرم را بدهم و دوباره اون شب تکرار بشه خیلی خوش گذشت ......   حتی من رانندگی هم کرم ماشین عروس را راندم خیلی عالی بود ..........   دلم می خواست اون شب آدرینا هم بود اما افسوس که تو هشت سال بعد آمدی ............. ادامه درپارت ٦ ...
7 خرداد 1390

قصه ما - پارت 4

     خيلي روزهاي خوبي را مي گذراندم، ولي خيلي بد بود چون كارهاي حميدي بابا رديف شد و برگشت تهران ( كار خودش را كرد و رفت ماماني را از مامان باباش دزديد)  .     البته چند ماهي نگذشت كه به دليل قبضهاي زياد تلفن يك تصميم بزرگ گرفتيم و قرار شد تا شهريور كه عروسيمان بود من هم بيشتر تهران باشم . خيلي سخت بود روزي كه براي هميشه آمدم وقتي از مامان اعظم و محمد جون و خاله ويدا جدا شدم فقط گريه مي كردم جوري كه بابايي حميد رضا پشيمان شد و مي گفت جان مادرت بيا برگرديم خانه اصلاً نمي ريم بابا بي خيال ديگه ................. از اون طرف خانواده تهران بسيار خوشحال و منتظر ما بودند . حميدي ...
27 ارديبهشت 1390

قصه ما - پارت 3

من که گفتم بله خانواده بابایی یعنی مامان اشرف و بابا اصغر و عمه شقایق که اون موقع فنچ بود تشریف فرما شدند مشهد یک مراسم خواسگاری بسیار جالب و صحبتهایی بین دو دوست قدیمی که قبل از اینکه من و بابات وجود خارجی داشته باشیم با هم رفاقت داشتند و و صحبتهایی بسیار معمولی و البته ناگفته نماند که یک شوک بسیار به خانواده ها وارد شد را یاد م رفت بگم هر دوتا مامان ها یک شب تا صبح بیدار پای سجاده نشتتد و اشک ریختنتد نه اینکه فکر کنی ناراحت بودند نه فقط شوکه بودند مامان من از این بابت که یعنی دخترش اینهمه ازش دور می شه و می ره یک شهره دیگه و مامان اون از این بابت که می گفت من فکر نمی کردم تو یک روز از ندا خواسگاری کنی .   در هفت شهریور ١٣٨١...
26 ارديبهشت 1390

قصه ما -پارت 1

یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود یک مامان و بابا بودند که البته از زمانی که مامان می خواهد قصه را شروع کنه مامان و بابا نشده بودند . قصه از اونجا شروع شد که ..... مامان داشت زندگیش را می کرد و همه چی آروم بود تا زمانی که سربازی بابا حمید افتاد مشهد و همه چی عوض شد ........ بابا چند ماهی را خونه مامان بزرگ و بابابزرگ گذراند و توی این مدت بر حسب اتفاق یک خواسگار سمج ،‌کنه و احمق از سمت عمه جان مامانی اومدند خواسگاری و این باعث شد بابایی فکر کنه که مامان شاید قصد ازدواج داشته باشه به همین دلیل با اینکه سرباز بود به خودش اجازه داد و از مامان خواسگاری کرد.   ادامه در پارت ٢ ...
24 ارديبهشت 1390

قصه ما- پارت 2

من که شوکه شده بودم و فکر می کردم دارم خواب می بینم نه از این لحاظ که فکر کنید خوشحال شده بودم نه از این بابت که اونو مثل داداش خودم می دانستم و اصلاً‌ فکرش را نمی کردم که از من خواسگاری کنه . از من خواست اول خودم جوابش را بدهم و بعد اگر جواب من مثبت بود مسأله را به خانواده اش بگوید چون اصلاً دلش نمی خواست که این مسأله باعث کدورت و ناراحتی خانواده ها شود چون رابطه خانواده ها رابطه ای نبود که امروز و دیروزی باشد و قدمت بسیار زیادی داشت و حیف  بود که به خاطر این مسأله خدایی نکرده کدورتی پیش بیاید .   مهلت خواستم تا فکر کنم اما بابایی ات عجله داشت و با کلی چک و چونه یک هفته به من مهلت فکر کردن داد . اون...
24 ارديبهشت 1390
1