قصه ما - پارت 4
خيلي روزهاي خوبي را مي گذراندم، ولي خيلي بد بود چون كارهاي حميدي بابا رديف شد و برگشت تهران ( كار خودش را كرد و رفت ماماني را از مامان باباش دزديد) .
البته چند ماهي نگذشت كه به دليل قبضهاي زياد تلفن يك تصميم بزرگ گرفتيم و قرار شد تا شهريور كه عروسيمان بود من هم بيشتر تهران باشم . خيلي سخت بود روزي كه براي هميشه آمدم وقتي از مامان اعظم و محمد جون و خاله ويدا جدا شدم فقط گريه مي كردم جوري كه بابايي حميد رضا پشيمان شد و مي گفت جان مادرت بيا برگرديم خانه اصلاً نمي ريم بابا بي خيال ديگه .................
از اون طرف خانواده تهران بسيار خوشحال و منتظر ما بودند .
حميدي بابا هر روز مي رفت پادگان ساعت 2 هم بر مي گشت خانه بايك سر پر از مو انگار نه انگار كه سربازه البته درجه دار بود .
خيلي خوب بود كلي وقت داشتيم و عصرها آرام آرام تمام كارهاي عروسي را انجام مي داديم همه چيز مرتب و برنامه ريزي شده بود .
عاشقانه همه چيز را مرتب مي كرديم خيلي زيبا بود من و حميد وارد يك دنياي جديد شده بوديم
ادامه در پارت 5