قصه ما -پارت 1
یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود یک مامان و بابا بودند که البته از زمانی که مامان می خواهد قصه را شروع کنه مامان و بابا نشده بودند .
قصه از اونجا شروع شد که .....
مامان داشت زندگیش را می کرد و همه چی آروم بود تا زمانی که سربازی بابا حمید افتاد مشهد و همه چی عوض شد ........
بابا چند ماهی را خونه مامان بزرگ و بابابزرگ گذراند و توی این مدت بر حسب اتفاق یک خواسگار سمج ،کنه و احمق از سمت عمه جان مامانی اومدند خواسگاری و این باعث شد بابایی فکر کنه که مامان شاید قصد ازدواج داشته باشه به همین دلیل با اینکه سرباز بود به خودش اجازه داد و از مامان خواسگاری کرد.
ادامه در پارت ٢
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی