قصه ما - پارت 3
من که گفتم بله خانواده بابایی یعنی مامان اشرف و بابا اصغر و عمه شقایق که اون موقع فنچ بود تشریف فرما شدند مشهد یک مراسم خواسگاری بسیار جالب و صحبتهایی بین دو دوست قدیمی که قبل از اینکه من و بابات وجود خارجی داشته باشیم با هم رفاقت داشتند و و صحبتهایی بسیار معمولی و البته ناگفته نماند که یک شوک بسیار به خانواده ها وارد شد را یاد م رفت بگم هر دوتا مامان ها یک شب تا صبح بیدار پای سجاده نشتتد و اشک ریختنتد نه اینکه فکر کنی ناراحت بودند نه فقط شوکه بودند مامان من از این بابت که یعنی دخترش اینهمه ازش دور می شه و می ره یک شهره دیگه و مامان اون از این بابت که می گفت من فکر نمی کردم تو یک روز از ندا خواسگاری کنی .
در هفت شهریور ١٣٨١رفتیم حرم امام رضا و در یک شب رویایی بسیار بسیار زیبا که مصادف با تولد خانم فاطمه زهرا بود پای یک سجاده سفید پر از گلهای یاس و رز و مریم حاج آقای میلانی خطبه عقد را جاری کرد و از آن لحظه من و بابا محرم شدیم و فردایش رفتیم محضر و در حضور باباها ، عمو مرتضی (بابابزرگ زنعمو شیما که عموی بابا اصغر هم میشه ) و عمو نادر رسماً زن و شوهر شدیم و این تا آن لحظه مهم ترین حساسترین و شیرین ترین لحظه زندگیم بود .
بابا هنوز هم سرباز بود و بابا اصغر دنبال کارهاش بود که انتقالی اش را ردیف کند .
١٧ مهر ١٣٨١ یک مراسم نامزدی که از تهران هم کلی میهمان آمد و همه چی عالی بود . من اون زمان هم شاغل بودم و از ساعت ٧ شب به بعد که کارم تمام می شد تک و تنها می رفتم دنبال کارهای نامزدی همه چیز را با کمک خاله ویدا مرتب کردم همه چی زرشکی بود لباسم - دسته گلم - میز نامزدیم - خنچه ها و . . .
ادامه در پارت ٤